فال
فال
در انتهای محدب فنجان قهوه ام
تصويری از آنچه بدنبالش بوده ام را
آنطور که پيرزن فالگير دوست دارد
می بينم , می شنوم و باور می کنمطالع تکراری تمام مشتری ها
غريبه ای در آن آشفته بازار می بيند
که بين تو و من
و گاهی تو بين من و او قرار داری
امتداد اتفاقی در آينده دور يا نزديک
که آينده دور اينروزها هيجان بيشتری در خود دارد
و قصه فرصتهای طلايی
قايقی را می ماند که تنها يک بارفرصت سوار شدن داري