psa.oomana.org -- Public Service Ads

Saturday, November 20, 2010

پدر

براي پدر عزيزم دكتر حبيب اله زنجاني

برای تو نوشتن آسان نبود
کدام پنجره را به باغت باز می کردم
از کدام زاویه نگاه می کردم
در کدام لحظه تو را رصد می کردم
از تو که هر روز در حرکت بودی
در تمام ساعات شبانه روز
و من متحیرم از این تکاپوی همیشگی
از این همه تلاش، من که جوان هستم، نگاه می کنم
برای دیگران خواستن را نگاه می کنم
صدها بار فکر کرده ام
و نه تنها برای نوشتن این چند خط
که چگونه هستی

Saturday, December 19, 2009

جلگه هاي پست

از سرزمين جلگه هاي بدون پستي و بلندي روسيه
از2763 كيلومتر مانده تا ايمان كه فكرهرروزه اش مشغله مان شد مي نويسم
از ناجوانمردانه ترين روزهاي تمامي جلگه ها مي نويسم
از آن همه شور و شوق براي ديدنت و ازآن همه صبوري براي روزهاي دوري مي نويسم

Saturday, November 01, 2008

لبخند


لبخند

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها
جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند

يك لبخند زندگي مرا نجات داد

بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزواي ما مي شوند."
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي‌دهد.

Tuesday, September 30, 2008

دویدن ، دوباره

مسابقه بهتر بودن را آغاز کرده ام ، با تمام توانم می دوم ...... اسبم را زين کرده ام برای رسيدن....…. نه به آنجا که به سویش می دوند.......... احساس بهتری دارم............. دوست دارم توان باقیمانده ام کشتی های به گل نشسته را جابجا کند و باز هم ... فقط می دوم ......برای همه چيز ..... حس خوب برخورد با د با صورتم در سرمایی که هنوز گرم به نظر می آيد..... باد مرا به جلو پرتاب می کند....... دویدنم این بارم جنس ديگری دارد ........ بدون رقابت ..... تنها میدوم، برای خودم ........ در مسيرم می ایستم و منظره های اطراف را نگاه میکنم ....... به مسابقه های قبلی که هيچوقت از آنها ننوشتم............ به او که پيشتر ها نیز آشنا بود

Saturday, July 26, 2008

دوباره



Again , i am thinking , after a long time , to you , my Love !!!

Thursday, May 08, 2008

Vice & Virtue


What's vice today may be virtue tomorrow !!

ماهاتما گاندي ميگويد: هفت چيز انسان را از پاي در مي آورد و هلاك مي سازد
سياست بدون شرف , لذت بدون وجدان , پول بدون كار
شناخت بدون ارزشها , تجارت بدون اخلاق
دانش بدون انسانيت , عبادت بدون فداكاري

Tuesday, May 06, 2008

vice & virtue !

What's vice today may be virtue tommorow !

ماهاتما گاندي مي گويد: هفت چيز انسان را از پاي در مي آورد و ازد
سياست بدون شرف ,لذت بدون وجدان ,پول بدون كار , شناخت بدون ارزشها ,تجارت بدون اخلاق ,دانش بدون انسانيت ,عبادت بدون فداكاري

Monday, April 28, 2008

Distort of History !!!!

Persian Gulf Petition Link :
www.petitiononline.com/sos02082/petitionhtml

Sunday, April 27, 2008

مسابقه زندگي

سلام دوست خيالي من

تو بردي
فقط يك خواهش كوچك دارم
بذارمن همين جوري بمونم
زندگي چند تا چرچيل لازم نداره
تو چرچيل باش يا گري كاسپاروف يا يه آدم زرنگ ديگه
من آدم ديگه اي مي شم ، شايد همين حسام ساده هم بد نباشه
آخه من رو تك تك كارهام فكر نمي كنم
و مثل تو هميشه موفق !!! نمي شم
چه اصراريه كه همش ببريم
مساوي هم بد نيست
!!!مي گن يه وقت هايي بهتر از باخته

Thursday, April 10, 2008

ساحلي براي رفتن

ابركي براي برزن
تا به كي ؟
قلعه اي براي دشمن
تا به كي ؟
ساحلي براي رفتن
تا كجا ؟
قلبكي براي مردن
تا كجا ؟
شاخه اي براي مرغان
كوهكي براي بازان
كوچه اي براي طفلان

تا به كي ؟؟

Wednesday, March 12, 2008

شيفته تو شدم

شيفته تو شدم
آن روز كه فهميدم چگونه به اين شهر رسيده اي
مي دانستم ، تنها چند روز در اين كوچه خواهي ماند
آن روز بود كه شيفته تو شدم
گفتم غم تو دارم
گفتي در دل بگشا
گفتم نتوان شايد
گفتي زچه رو جانا
گفتم غم خود دارم
گفتي در دل بربند
گفتم زچه رو يارا
گفتي بگذر جانا

Thursday, January 24, 2008

You are my everything ...



Click on the image ...

... تو را

لمس کردم
بوييدم
پرستيدم
تو را
مادر

Tuesday, December 25, 2007

Real success


Success
"Success is going from failure to failure without loss of enthusiasm" - Winston Churchill
Real success
Real success is the success you share !

Wednesday, November 14, 2007

! عزيزم

از وبلاگ دوستم هما كه توي لينك ها هست برداشتمش و جالبه

عزیزم ، من دیدم ، اما باز هم دروغ بگو

Monday, November 12, 2007

Soheil

يه چيزه تازه فهميدم

سهيل با وجوده همه جنگولك بازي هايي كه تو وبلاگ من در مي آره معمولا اولين روزي كه چيز تازه اي مينويسم نظر ميده و با توجه به اينكه تقريبا ماهي يك بار چيزي مينويسم سهيل هر روز اين وبلاگ رو ميبينه

من از اين همه حمايت و پي گيري

Thursday, November 08, 2007

حالا من يك بايگاني بزرگ دارم








حالا من يك
بايگاني بزرگ دارم

بايگاني بزرگي از تمامي لحظه ها ، همه آدمها ، انبوه
خاطره ها و كوله بار تجربه ها
راه حل هاي زيادي براي بهبود چند ميليون ضعفي
كه
دارم
و دستورالعملهاي بيشتري براي عدم ايجاد برخي تجربه ها

جنگل
بزرگيه
كه هرچيزي ممكنه توش اتفاق بيافته ..البته ذهنم رو ميگم
و خيلي وقت
ها يه ماشين
حساب ساده است كه معادله هاي پيچيده رو حل نميكنه

شما هم
احتمالا بايگاني بزرگي داريد

تنها چيزي كه
باقي ميمونه همين
بايگانيه

Monday, November 05, 2007

хесам !!





I don't want to be anything other than me...



Thursday, July 26, 2007

در بی نهایت ها بمان



چون من تو هم درپی مفهوم باش --- چون من تو هم عاشق این بوم باش


چون من تو هم تشنه رسیدن باش --- چون من تو هم عاشق شکفتن باش

Sunday, April 15, 2007

مثنوی من





هر روز به دنبالت می آیم و می آیم
رقص و طرب و یاهو می خوانم و می خوانم

بی تابی و مهجوری جام همه دلهاست
چون یافتن معشوق مرهم به همه جانهاست

من در شب مهجوری دنبال چه می گردم
من در پس آن سوسو دنبال که می گردم

در هر نفسم اکنون نقش قلمی از توست
در تابلوی ذهنم طرحی پس آن سوسو است

من در پس این بودن پروایی تو دارم
من در پی آن رفتن شیدایی تو دارم

در راه وصال دوست آلوده نخواهم بود
از مکر پلیدان چون آسوده نخواهم بود

از شمس و سبوی می ما را قدحی باید
از حافظ و مولانا ما را نفسی باید


حسام 26 فروردین

Thursday, April 05, 2007

جستجو

ما درمنم ها مانده ایم - ما درمنیت مانده ایم
مدهوش رنگ این و آن - از کاروان جا مانده ایم

ما را در آن دشت فراخ - جز کوی تو ماوی کجاست ؟
ما را در این صد ناکجا - ساحل کجا, دریا کجاست ؟

ما در شب سرگشتگی - در جستجویت آمدیم
ما با هزاران آرزو - با سر به سویت آمدیم

در کوی جانان جز دمی - با ما تمنایی نماند
در راه رمز عشق تو - با ما معمایی نماند

ما درمنم ها مانده ایم - ما درمنیت مانده ایم
مدهوش رنگ این و آن - از کاروان جا مانده ایم

حسام 15 فروردین

Tuesday, March 06, 2007

NO WAY

پرنده کوچک اوج میگيرد ,بال میزند , بالا میرود
ولی اینبار
مقصد کوچ
درآنسوی ابرهاست

Tuesday, January 23, 2007

دلیل منطقی

ديگه باهات بحث نمی کنم
نه اینکه دوستت داشته باشم
یا مراعات حالت رو بکنم
نه بخاطر ترس از بهم خوردن آینده
و نه بخاطر لحظه های زيبای گذشته
نه برای حفظ رابطه
یا برقراری ضابطه
ديگه باهات بحث نمی کنم
چون نکته مبهمی باقی نمونده

Sunday, January 14, 2007

زندگی

فکر میکنم اگه سبک زندگی تا حدی به این نزديک بشه جالبتر باشه

دان هرالد
کاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى که در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد , بخوانيد
البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد. اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم. اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم. در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.
زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: شادى از خرد عاقل تر است
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم

Wednesday, December 27, 2006

AS YOU WISH



لانه عنکبوت را کنجکاوی انسان فرو ريخت
و آدمی را شعله های خود پرستی ويران نمود

پرتو خورشيد با آمدن ابرها مرگ را در آغوش کشيد
و ابر های بارانی
سيل خاطرات تو را در کوهپایه های ذهنم
پيچ و تاب داد

هجوم سپاه تو
قلعه های مقاومت و استواری را
با ديوارهای بلند و توخالی اش
فرو ريخت

تا من به عنکبوت , انسان , خودپرستی , خاطرات تو و
قلعه های تازه فکر کنم


Thursday, October 26, 2006

CANADA بچه های

بسختی نوشتم , ده ها بار خط زدم , تمرکزم از بين رفته بود , به هيچ عنوان حتی قسمت کوچکی از آنچه
میخواستم از آب در نيامد , حس عجيبی دارم , تکه هایی از پازلم را پيدا نمیکنم

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

به خودم میگفتم قطعی نيست

کوچ پرستوها
تالاب تنهایی من
نگاه کودک به آسمان
کودکی با چشمهای گريان
روز های سردرگمی
سردرگمی در باغ
باغ بدون گل, بدون یار
بهار
بدون باده
.....بدون پرستو

گل بي رخ يار خوش نباشد /
بي باده بهار خوش نباشد
طرف جمن و طواف بستان / بي لاله عذار خوش نباشد
رقصيدن سرو حالت گل / بي صوت هزار خوش نباشد
با يار شکر لب گل اندام / بي بوس و کنار خوش نباشد
باغ گل و مل خوش است ليکن / بي صحبت يار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد / جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ / از بهر نثار خوش نباشد
..........هميشه نزديک هستيد

Sunday, September 24, 2006

مهمان

امروز دو تا نوشته مهمان تو وبلاگم هست که برای من خيلی جالبه اولی نوشته یه دوست خيلی خوبه و دومی هم حال و هوای جالبی داره

مرگ را با نيستی یکسان مدانيد
زندگی را در تولد ها ندانيد
مرگ را سرچشمه ای از زندگانی
یا که نوری از نهايت ها بدانيد
-----------------------------

با همه بي سرو سامانيم
باز به دنبال پريشانيم
دلخوش گرماي كسي نيستم
آمده ام تا تو بسوزانيم
آمده ام با اتش سالها
تا تو كمي عشق بنوشانيم
ماهي برگشته ز دريا شدم
تا تو بگيري و بميرانيم
حرف بزن ابر مرا باز كن
دير زمانيست كه بارانيم
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه يك صحبت طولانيم
خوب ترين حادثه مي دانمت
خوب ترين حادثه مي دانيم؟


Saturday, September 23, 2006

ليوان من

مثبت باش
حتی اگر
نيمه پر ليوان را نوشيده باشند

Wednesday, September 20, 2006

بخشی از حقيقت

تنها یی را دوست دارم

فرصت با خود بودن

برای فکر کردن به آنچه بايد اصلاح کنم
آنچه بايد فراموش کنم
..... و آنچه بايد بکارم



Thursday, July 27, 2006

بدون شرح

من به اعجاز قطره های باران می رسم
که چگونه بیابان را سیراب می کند
که چگونه زمین تشنه
تمامی آن دریای آسمانی را به خود می کشد

خاصیت تصویرهای سیاه و سفید را
راحت تر می فهمم , که چقدر خالص بوده اند
که چگونه سالها در چارچوب قابهای چوبی
, بدون تغییر مانده اند

دیگر , هیچ چیز بدون اهمیتی وجود ندارد
همه چیز اولویت اول من در تمامی لحظه ها ست
هیچ آدم درجه دومی را نمی شناسم
دوست درجه دوم , تصمیم درجه دوم ,یا حتی شهروند درجه دوم .
من تمامی همه چیز را دوست دارم , تمامی زندگی را

Monday, April 03, 2006

کارگران مشغول کارند

کارگران مشغول کارند

نامردمان نقش تازه ای را در سر می پرورانند

ديوار برلين در فاصله ی کمی از نقطه دائمی استقرار من و تو
بسيار سريع ساخته میشود

نقشی بسيار کمرنگ از ميليونها خاطره باقی می ماند

مانده ام که
فکر امروزم دروغين است یا آن چند ميليون خاطره ؟

با اين همه ترديد چه کنم ؟؟؟

Monday, March 13, 2006

فال

فال

در انتهای محدب فنجان قهوه ام
تصويری از آنچه بدنبالش بوده ام را

آنطور که پيرزن فالگير دوست دارد
می بينم , می شنوم و باور می کنم

طالع تکراری تمام مشتری ها

غريبه ای در آن آشفته بازار می بيند
که بين تو و من
و گاهی تو بين من و او قرار داری

امتداد اتفاقی در آينده دور يا نزديک
که آينده دور اينروزها هيجان بيشتری در خود دارد

و قصه فرصتهای طلايی
قايقی را می ماند که تنها يک بارفرصت سوار شدن داري

Saturday, January 28, 2006

سرگرمی



سرگرمی

قلب من در چهار نقطه می تپد
خانواده ای به بزرگی چهار ارتباط
و تمامی داشته ام از تمامی دوستی های دنیا
فرصت آشنایی با جماعتی بی تکلف است
امروز پختگی ( که بسیار نزديک به سوختن میتواند باشد ) در شناخت دقايق زندگی
شتاخت آدمها و ارزش گذاری پدیده ها
بی بديل ترين سرگرمی من است

Friday, December 09, 2005

کنترل ذهن

امروز میخوام راجع به روابط انسانی با هم حرف بزنيم
راجع به مهارتهای کنترل ذهن و آناليز تصميم گيری در شرايط مختلف چه تجربه هايی داريد ؟
آیا هميشه بايد مسايل را حل کرد و براش انرژی زيادی گذاشت یا راههای ساده تری هم سراغ داريد
ديشب با یه دوست خوب داشتيم راجع به اين موضوعات و مسايل ديگه ای مثل رفتارهای آدمها و آستانه تحمل و روش های تصميم گيری بحث میکرديم و به اين نتيجه رسيديم که بر اساس نوع مساله
دامنه وسيعی از تصميمات رو ميشه اعمال کرد
از حل مساله تا پاک کردن صورت مساله

Sunday, December 04, 2005

زشت و زيبا


سفر را دوست دارم

شکوه رفتن را به ياد می آورم
و لحظه رسيدن را

با قدم هايی که به دنبال می برند مرا
خاطراتم را بر دوش می کشم
پر غرور , از آنچه آموخته ام
و هر آنچه زشت و زيبا ديده ام

با قدم هايی که هرگز نمی ايستند
از اين شهر های رفته بر باد
و ازآن قصه های رفته از ياد
عبور خواهم کرد
حسام 1384

Wednesday, November 23, 2005

انقلاب حافظه

انقلاب حافظه

درد من زنده بودن با تو می جويد / نفرتم جان گرفتن با تو می پويد

خاطراتم بی رفيقی فرياد خواهد زد / حس گنگ خودپرستی در ياد خواهد زد

انقلاب حافظه,لحظه های سرخوشی را دار خواهد زد / جغد شبها بر فراز خاطراتم بال خواهد زد

روح خسته تشنه اين زخمهاست / تشنه عاشق شدن تکرار تلخ لحظه هاست

جام سرمستی می اش دلداگی است / صوفی دل مذهبش آزادگی است

آه افسوس قلب من عاقل نشد / دور باطل زد , ذهن را واصل نشد

حسام 1381

Friday, November 04, 2005

باغ خاطره

تو غريبه تر از نشانی قلب منی
تو پراکنده تر از تصور ذهن منی

تو مثل يک گل سرخی که تو باغ خاطره
باد وحشی , دست سردی به تمام پيکرش کشيد

تو زلالی مثل يک رود خروشان
تو بزرگی مثل وسعت يه برکه

تو سراسيمه تر از تمامی فرصت من
سيل اشکی , لحظه ی آغاز گريه
حسام 1384

Tuesday, October 04, 2005

صبح دم

صبح دم

ديروز لحظه موعود فرا رويم بود / امروز باور معبود فرا راهم شد

ديروز فرصت ترديد و تقابل با خود / امروز بارش پر بار ترنم از او

ديروز , امروز , هر روز / ترديد , تسليم , تکاپو

صبح دم چه کسی می دانست / کاخرين فرصت من امروز بود
حسام 1384

Tuesday, September 27, 2005

فرياد

با تو از ناقوس گريه / با تو از بودن گذشتم
با تو از فرياد وفرياد / بی تو از نفس گذشتم

ياور بی ياوری ها / همدم بی همدمی ها
با نبودن تو امشب / از صدای شب گذشتم

با تو ای مسافر تن / با تو ای بيگانه من
با تو از تکرار بودن / بی تو از ماندن گذشتم

باور بودن , نبودن / قصه رفتن , نرفتن
در کشاکش نفسها / از صدای تو گذشتم
حسام 1383

Monday, September 26, 2005

باغ گيلاس

تو نياز مردی از جنس سکوت/ ساده و صميمی و بی فاصله
تو سرود لحظه يکی شدن / عاشق و قديمی و پر حوصله

تو برام لحظه پرواز بلند / فرصت کم شدن يه فاصله
فصل سبز رفتن پاييز سرد/ ديدنت معصوم , اونسوی پنجره

تو سرودی , باغ گيلاس , قصه قلب تپنده
تو ِيه رودی , پر خروشی , مثل زندگی رونده

نسبت عشق من و شعر/ شعر با تو پر کشيدن
قصه آغاز حسی / حس از همه بريدن

فاجعه از جنس رفتن / حادثه از نوع بودن
فرصت از جنس نبودن/ صحبت از نياز بودن

فاصله بین تو و من / راهی از جنس رسيدن
رفتن و رفتن و رفتن / با هم از دنيا بريدن



حسام 1382